همه دور و برش را گرفته بودند و سعي داشتند برايش سنگتمام بگذارند. ما بچه بوديم و بزرگترهاي ساكن منازل مسكوني منطقه هوايي مهرآباد آن روز نميگذاشتند مثل هر روز دست همبازيمان را بگيريم و برويم به آتشسوزاندن. امير آن روز در كانون توجه قرار گرفته بود و ما كه از هيچ جا خبر نداشتيم كمكم داشتيم حسودي ميكرديم. يكي از بچهها خبر آورد كه «باباي امير داره برميگرده»، «باباش مگه اسير نبود؟»، «خب آره ديگه ديوونه. عراق اسيرا رو آزاد كرده». پدر امير خلبان باسابقه و كاربلد نيرويهوايي ارتش بود كه اوايل جنگ بعد از يك عمليات موفق و سقوط جنگندهاش توسط پدافند عراق اسير شده بود و حالا داشت به كشور باز ميگشت.
همهمان يكجوري شديم. نميدانم بقيه هم مثل من فكر ميكردند يا نه. من خودم به امير حسوديام شد. انگارتوي دلم ميگفتم: «كاش باباي من هم مثل باباي امير اسير ميشد و حالا موقع برگشتش من رو تحويل ميگرفتن». بعدتر فهميدم بقيه بچهها هم حسي شبيه من دارند. خودمان را جمعوجور كرديم و نزديكهاي ورود جيپ آبي نيرويهوايي حامل پدرامير، با همان لباسهاي درهم و برهم و خاكي جا زديم توي جمعيت. عين فيلمها بود. همه صحنهها كش ميآمد و ريتم زمان كند شده بود. همه چشمهاي خيس، منتظر رسيدن پدر و پسر بعد از سالها بودند. پدر و پسر بعد از مدتي روبهروي هم قرار گرفتند و پدر امير او را در آغوش گرفت و تندتند بوسيد. امير خودش را از بغل پدر بيرون كشيد و نگاهي باتعجب به او انداخت. پدر انگار برايش غريبه بود و همه نگاههاي دور و بر هم اين را فهميدند. آدمها خوشحال و خندان بودند و امير و پدر انگار ناراحت و پر از بغض. جنگ و اسارت به قدري پدر را از پسر دور كرده بود كه حالا برايش غريبه بود. امير خيلي زود و درست موقع ديد و بازديد و استقبال مردم از آزاده به وطن بازگشته، خودش را از لاي جمعيت بيرون كشيد و بيآنكه چيزي به كسي بگويد به خانه رفت.
ما كه تا چند دقيقه قبل هركدام توي دلمان به امير حسودي ميكرديم حالا حس ديگري داشتيم. بقيه را نميدانم اما من داشتم از خجالت آب ميشدم. من كودك روزگار جنگ، داشتم به جاي صدام و بقيه رفقاي نامردش از اينكه امير بهخاطر جنگ و اسارت حسي نسبت به پدرش نداشت خجالت ميكشيدم. انگار جنگ ايران و عراق كه نه، همه جنگهاي دنيا زير سر من بود و من حالا بهخاطر همه دوريها و غربتهاي جنگ خودم را شماتت ميكردم. جنگ در مرزها تمامشده بود اما داستانهاي تلخش براي ما بچههاي دوران جنگ كه پدرهايمان يكي در ميان اسير و شهيد و جانباز شده بودند ادامه داشت.امير خيلي زود با پدرش رفيق شد اما من هنوز كه هنوز است بهخاطر همه پسرهايي كه پدرشان را بهخاطر جنگ نديدند، خودم را سرزنش ميكنم.
نظر شما